دلنوشته های من جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من |
|||
3شب پیش خونه خواهر کوچیکه ام دعوت داشتیم...-خونه شون کوچیکه-ساعت قبل7 بود که من به خانواده گفتم:سریعتر آماده بشیم وبریم... زهرا:اووووه هنوز که خیلی زوده!!!! من:نه بابا!زودتر باید بریم برا نشستنمون جا گیرمون بیاد وگرنه باید اونجا وایستیم!!! (واقعا همین طور شد!!!مهری و حسین آقا که دیر اومدن جای مناسبی سر سفره نداشتن!!) ---------------------------------- 2شب پیش خونه خواهر بزرگم دعوت بودیم...خونه بزرگ وشیک...وقتی رفتیم 2 تا سفره بزرگ تو خونه شون پهن بود...من از مهدی-پسرخواهرم- پرسیدم چرا2 تا سفره؟؟؟مهدی گفت:گفتیم همه در آرامش بنشینن و راحت...بچه خنگ به من نگفت که همه عمه هاش و عموهاش و کلا اون خانواده هم حضور دارن... بعد5 دقیقه یکی یکی سر و کله اونا هم پیدا شد و 2 تا سفره پر شد از مهمونا.... من و مامانم سر سفره آقایون نشسته بودیم... دماغم شروع کرد به خون اومدن!!!! البته کم کم خون میومد و با دستمال پاکش میکردم تا اینکه یک کم شدید تر د و من ظرفم رو برداشتم و رفتم آشپزخونه نشستم و بقیه غذامو خوردم...بعدشم نمازخوندن با کلی اذیت...چون دائم مجبور بودم جلو خونریزی رو بگیرم... آخرشب هم برا جلوگیری از ادامه خونریزی سرنگ ضد خونریزی رو باز کردیم و من رو دستمال ریختم و خدارو شک خونریزی بند اومد.... نظرات شما عزیزان:
نه به اولین مهمونی نه به دومین مهمونی
♥♥♥♥♥♥ پاسخ: ما خودمون کلی خندیدیم :)))
پيوندها
عینک آفتابی ریبنhttp://">عینک آفتابی ریبن
ساعت دیواری">ساعت دیواری
عینک آفتابی">عینک افتابی
تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
|||
|