دلنوشته های من جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من |
|||
یک شنبه 6 بهمن 1392برچسب:, :: 15:4 :: نويسنده : تارا
یه مدت زیادی نبودم.میخوام ازش تعریف کنم: بنا به گفته خانوم دکتر جونم و با معرفی که بهم داده بود؛رفتم تهران روز آخرپاییز. دکتر متخصصه که البته تخصصش گوش و حلق و بینی و جراحی سر وگردن بود به محض اینکه من و عکسای سی تی اسکن و ام ار ای رو دید سریعا منو فرستاد پیش همکارش متخصص مغز واعصاب.یه نیم ساعتی در اتاق عمل منتظر بودم تا آقای دکتر منو دید و عکسامو.خیلی سریع یکی از مریضای اتاق عمل همون هفته اش رو کنسل کرد و برامن وقت عمل گذاشت ودستور بستریمو داد.البته یه 10دقیقه ای منو از محل حرف زدنش بیرون کرد و با پدرم حرف زد.بهم گفت که:برو چندلحظه بیرون بعد با خودت هم حرف می زنم.ولی پدرم که اومد بیرون گفت:بریم کارای بستریتو انجام بدیم.... من خیلی خیلی عصبانی شدم وداغ کردم.به پدرم گفتم خوب حالا دکتره چی گفت؟؟؟پدرم درحد دوسه جمله گفت:که گفته باید عمل بشی و تومور و ناحیه سرطانی خیلی پیشرفت کرده و یه تیکه از جمجه ات رو خارج میکنن.گفتم خوب بقیه اش چی؟؟؟؟پدرم گفت که دکتر فقط همینو گفته. منم زدم رو دنده لجبازی و البته خیلی خیلی عصبانی بودم به خاطر اینکه همه پزشکام اتفاقاتی رو که قرار بود برا من بیوفته به خودم می گفتن و رضایتشو از خودم میگرفتن نه از پدر یا مامانم.... خلاصه دم در اتاق عمل یه اعت دیگه منتظر موندم تا دکتر با منم حرف زد اونوقت رضایت دادم و بستری شدم.البته خیلی غافلگیر کننده بود.پدر برگشت شهرستان تا مامان بیاد و رو سرم باشه. نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() نويسندگان |
|||
![]() |