دلنوشته های من جایی فقط و فقط برای نوشتن نوشته های دل من |
|||
دیروز روستا بودیم.خونه عموی خدابیامرزم.خلاصه مامان منم برای تقویت من و اینکه گوشت مرغ هورمونی نخورم و....به زن عموم گفت اگه خروس دارین یه دونه بگذارین که برا تارا ببریم وبکشیمش... همسایه شون خروس داشتن و مابا خودمون آوردیم تا دلی از غذا در بیاریم.هنوز که قصاب پیدا نکردیم تا بکشیمش!!!وای از صبح هم داره هی می خونه...الانم که سرظهره و داره می خونه.امشب قراره بمیره.فکرکنم همه همسایه هامون دارن فحشمون میدن و خروسه رو نفرین میکنن...اخه صداش خیلی رو اعصابه..... نظرات شما عزیزان: Negar
![]() ساعت17:01---10 خرداد 1393
یعنی الان به دیار باقی پیوست...... خخخخخخخ
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() پيوندها ![]() ![]() ![]() ![]() نويسندگان |
|||
![]() |